استفاده از مطالب رنگین با ذکر ماخذ آزاد است
نعیم اساس، پاریس
خروج نیروهای امریکایی از افغانستان،
برنده اصلی ای اس ای پاکستان
امریکا یکبار دیگر افغانستان را به مرکز تمام نا امنی های جهان مبدل کرد و بدست گرگان ای اس ای پاکستان تسلیم میکند. ادارات استخبارات پاکستان که با استفاده از ستون پنجم نظام افغانستان را متلاشی کرده، توانست با مهارت خاص یک گروه جاهل و قرون اوستایی را مشروعیت بین المللی دهند وبا هزار نیرنگ و دروغ جهان را به کمک لا بگری های چند خارجی افغان تبار قوم پرست فریب دهند و این موجودات عصر حجر را بر گرده های مردم مظلوم افغانستان حاکم سازند.
افغانستان وارد یک جنگ داخلی و قومی خواهد شد؟ پرسیدن این سوال چند سال پیش پوچ به نظر می رسید. نه در سال ۲۰۲۱. حادثه بهسود و مسلح شدن هزاران نفر در مناطق مرکزی، آغاز جنگ های قومی خواهد بود.
موجودیت یک نظام پو شالی، ضعیف و وابسته به امریکا، نداشتن یک تعریف درست از دشمن، نبود یک الترنتیف سیاسی ملی و تمایلات قومی دولتمردان افغانستان، با خروج نیروی های خارجی از این کشور، خطر از هم پاشیدن رژیم فعلی، گرفتن قدرت توسط طالبان، و جنگ داخلی را در بر دارد.
جنگ داخلی چیست و چه وقت باوجود می آید؟
جنگ های داخلی معمولاً زمانی بو جود می آیند که بخشی از مردم احساس ظلم جدی را می کنند و وقتی معتقدند که هیچ چیز دیگری جز مبارزه مسلحانه نمی تواند شرایط را اصلاح کند.
چه کسی در افغانستان احساس ظلم می کند؟ با گرفتن قدرت توسط طالبان، اکثریت جامعه، هم از مرد وزن، اقلیت های قومی و مذهبی، نخبگان، جوانان آزاد اندیش و زنان که بیشتر از ۵۰ فیصد نفوس جامعه را تشکیل میدهند، تحت تظلم طالبان قرار خواهند گرفت. قوم پرستی، زن ستیزی و تبعیضات مذهبی نزد طالبان هنوز یک پدیده عادی و نور مال به نظر میخورد .
آیا خروج نیروی امریکایی از افغانستان نگران کننده است؟
اگر مذاکرات صلح به پیروزی نرسد، خشونت های قومی ممکن است پس از خروج نیروی های امریکایی بروز کند. اشرف غنی که خود معمار حالت فعلی است، با حامد کرزی و یک حلقه خبیثه طالبان را به مشروعیت بین المللی رسانده است و امکان دارد قدرت را برایشان به یک شکلی تسلیم دهد. در این صورت جنگ قومی می تواند به راحتی آغاز شود و از آنجا جنگ داخلی سرتاسری بو جود آید.
برخی از گروه های مسلح از اقلیت های قومی می توانند تلاش های خود را در وجود یک جنبش دموکراتیک ، جبهه متحد ملی، برای مقابله با توسعه طلبی طالبان اغازکنند.
اما اگر یک رژیم وجود میداشت که تصور می شود می تواند این شبح جنگ داخلی را دفع کند ، این دموکراسی است.
..........................................
عتیق الله نایب خیل
سال ۱۵۰۰ خورشیدی مبارک!
(از بیانات رهبر انقلاب)
«یک بار دیگه نوروز باستانی ره و حلول سال ۱۵۰۰ هجری شمسی ره به تمام افغانا، به تمام مسلمانا و به تمام هه هه همسایای ما از صمیم قلب تبریک می گم»*
این که به عوض سال ۱۴۰۰، سال ۱۵۰۰ تبریک گفته شود می پذیریم که انسان از سهو و خطا خالی نیست و زبان می تواند اشتباه نماید. اما صورت تبریک گفتن و کلمات و جملاتی که بکار برده می شود، مخصوصا" وقتی که از زبان شخص اول مملکت باشد، باید بسیار دقیق و سنجیده باشد.
این را هم می پذیریم که شاید رئیس جمهور بنابر مصروفیت های بیش از حد نتواند بیانیه اش را بنویسد تا از روی آن خط خوانی نماید. اما نمی دانم مصروفیت تعداد کثیری از مشاورین، از جمله مشاورین فرهنگی، چی است تا چند جملۀ که شایستۀ رئیس جمهور است، مخصوصا" در مواقعی که باید آماده گی ها از قبل گرفته شود، بنویسند و در اختیارش بگذارند.
حال بیایید این سخنرانی را در اختیار کشورهای همسایه بگذاریم که رئیس جمهورما، و دومین مغز متفکرجهان، برای آن ها چه پیامی دارد.
باسواد بودن تنها به خواندن و نوشتن خلاصه نمی شود. متاسفانه کم سوادی و بی سوادی از صدر تا ذیل دولت و احزاب سیاسی ما مشاهده می شود. یک نظر اجمالی کافیست تا دریابیم این رهبران از سواد کافی بی بهره هستند. گاهی عقب تریبون و یا در مصاحبه های شان چنان کلمات و جملاتی به کار می برند که فقط در کوچه و بازار گفته می شود.
عیب دیگر کار این است که همان کلمات و جملات مورد استقبال حاضرین قرار می گیرد و برای شان کف زده می شود.
*************************
*از سخنرانی رئیس جمهور به مناسبت سال نو.
..........................................
عتیق الله نایب خیل
نامۀ سرگشاده به حاکمان
عالیۀ مُلک خداداد افغان!
(طنز)
خدمت خادمین مُلک خداداد افغان و دومین مغز متفکرجهان به عرض رسانیده شود که درین ایامی که مهمترین وقایع تاریخ بشریت در بلاد ما اتفاق می افتد، پنجهزار برادر ناراضی که ازبند رها شده اند چنان وظایف محوله را به وجه احسن انجام داده و چنان در برهم زدن آرامش طاغوتیان شهرکابل سهم شان را ادا نموده اند که خواب را ازچشمان فرد فرد این پایتخت طاغوتی ربوده اند. حذف و پاک سازی زنجیره یی فعالین مدنی در روزهای اخیر شاهد این مدعاست. خداوند به شما و جمله مومنینی که در رهایی این برادران ناراضی سهمی داشته اند به زودی اجر اٌخروی نصیب گرداند! زیرا هر مومنی بخوبی می داند که فعالیت های مدنی مخالف نص صریح همۀ ادیان است و رعایای همیشه در صحنۀ ذوات ملوکانه حق دارند در سایۀ فضل و مرحمت خادمین صدیق خویش و مخصوصا" دومین مغز متفکرجهان آسوده بخوابند!
اگر درایت و آینده نگری ذوات محترم و شخص شما نبود اوضاع به سمتی می رفت تا این ارباب رسانه ها با فعالیت های مدنی شان رعیتی را بی ارباب و فرزندانی را بی پدر سازند و شما نه تنها موفق شدید جان خود و نوکران خاص خود را از خطرنجات دهید بلکه تدبیری اتخاذ فومودید تا طالبان کرام کمترین آسیب را ازین بلایا نصیب شوند.
انتظار داریم تا هرچه زودتر فرمان رهایی هفت هزار برادر ناراضی دیگر را که در بندهای طاغوت بسر می برند صادر فرمایید تا تخم هرچه مدنی و فعالیت مدنی است برکنده شود و کشور از وجود آنان پاک سازی گردد تا زمینه برای حکومت عدل الهی مساعد ساخته شود و رعایای شما دوباره زیر سایۀ خلافت و یا دست کم زیر سایۀ امارت اسلامی از مزایای دینی و اخروی بیعت شان در پرتو اوامر و ارشادات امر بالمعروف و نهی از منکر بهره مند و مستفید گردند!
به نوبۀ خویش یک بار دیگر تجدید بیعت خود و هم تباران خود را حضور ذات ملوکانۀ شما پیش کش می نمایم تا باشد در برکندن هرچه مدنی و فعالیت مدنی است موفق باشید!
و السلام علی من اتبع الهدی
..........................................
عتیق الله نایب خیل
شاعررا ببرید ببندید به
طویله!
روزی فتحعلی شاه قاجار شعری میسراید و از ملکالشعرای دربار می خواهد در بارۀ آن نظر بدهد. ملک الشعرا همین که شعر را می شنود بیتعارف میگوید که شعر بیپایه و اساسی است و ارزش ادبی ندارد. شاه عصبانی میشود و دستور می دهد تا او را ببرند و ببندند به طویله. خدمۀ شاه او را به طویله می بندند.
ساعتی بعد فتحعلیشاه که روی شعرش کار کرده بود و اندک تغییراتی در آن آورده بود دوباره دستور میدهد ملک الشعرا را به حضورش بیاورند و این بار شعر اصلاح شده اش را میخواند و از او میخواهد در مورد نظر بدهد.
ملک الشعرا بدون این که کلمه ی صحبت نماید به سمت دروازه حرکت می کند. شاه می پرسد کجا می روی؟ ملک الشعرا می گوید: به طویله! در حالی که مستحق اصلی طویله فتحلی شاه قاجار بود و نه ملک الشعرا.
در روزهای پسین وقتی اخباری را در رسانه ها خواندم مبنی بر این که تعلیمات ابتدایی از صنف اول تا سوم به مساجد سپرده می شود گفتم این دولت مردان را باید ببریم ببندیم به طویله.
درعصری که دنیا با سرعت چشم گیری پیشرفت می کند دولتمردان ما با سرعت احمقانۀ پسرفت می کنند. این در حالیست که اکثریت ملا امامان ما هم از سواد کافی بی بهره هستند و خود به آموختن ضرورت دارند و هم بیشترین شان همه روزه طالب و انتحاری پرورش می دهند. دولت با این کارش به تروریست پروری رسمیت می بخشند.
طالبان نکتایی پوش، کشور را به آزمایشگاه و لابراتوار تیوری های جهالت آمیز مبدل کرده اند و خود به کرسی های قدرت بی حدو حصر بدون پاسخگویی تکیه زنده اند. جای این ها طویله است.
..........................................
داکترشکرالله کهگدای
سابق استاد دانشگاه کابل
شورای ملی باید رئیس جمهور را عزل
و به دادستانی ودادگاه معرفی نماید
حمله انتحاری به دانشگاه کابل بدنبال حمله هفته پیش به مرکز آموزشی کوثر دانش درکابل ورشته حملات بی وقفه طالبان شیطان پرست به همه مراکز آموزشی و ملکی که آینده سازان میهن ما اند, چنان غم جانکاهی را درکشور سبب شده که قلب همه را به شدت داغدار ساخته است.
با این که در غم جانسوز قربانیان دانشگاه کابل خود را شریک می دانیم و مقام ارواح شهدای گلگون کفن را در بهشت برین میخواهیم مگر این همدردی وافسوس وغم شریکی به تنهایی خود کافی نیست وباید در بدل این همه جنایات طالبان شیطان پرست, باید نخست خط سرغ ارگ نشینان فاسد به خط زرد شان در رهایی طالبان شیطان پرست, رنگ نمی باخت وحالا که اشرف غنی احمدزی نسبت همنوایی با طالبان تروریست, حدود شش هزار شیطان پرست را به اثر دستور زلمی خلیلزاد رها کرده, در بدل حملات خونین طالبان به دانشگاه کابل ودیگر مراکز آموزشی چون کوثر دانش وغیره, تقاضا می نمایم بمانند رهبران با وجدان کشورهای عدالت خواه, از رییس جمهور تا وزرای دفاع وداخله وامنیت استعفا بدهند و حکومت بعدی, هرچه طالب شیطان پرست در بند زندان اند بی درنگ به دار آویخته شوند و امرالله صالح, صالح بودن خود رابه اثبات برساند ودر بدل هر حمله انتحاری وانفجاری, هم مراکز طالبان را به شدت از هوا وزمین بکوبد وهم طالبان زندانی را هماندم به دار بیاویزد. طالبان یعنی مزدور آی ای پاکستان اصلا آدم شدنی واصلاح شدنی نیستند وباید مذاکرات قطر همین حالا قطع گردد. دانشگاه کابل که بایست امن ترین ومصؤن ترین مکان کشور می بود باثر بی کفایتی حکومت فاسد به چنین فاجعه جانسوز تبدیل شده است. پس باین وضع موجود هیچ مکانی از شر طالبان شیطان پرست در امان نیست تا که رگ وریشه این جنایت کاران سوزانده نشود
مسؤل این همه حملات انتحاری وانفجاری وقتل وکشتار بی امان مردم بی گناه ما, در دو دهه اخیر, درپهلوی طالبان شیطان پرست, حامیان آن ها بمانند:حامد کرزی, اشرف غنی احمدزی, حنیف اتمر, معصوم ستانکزی جمع وزرای بی کفایت فعلی دفاع وداخله وامنیت ملی است. همه این ها باید به دادستانی معرفی و محاکمه ومجازات شوند.
..........................................
اسد شامل
تاملی بر کتاب " اشک قلم و فریاد کفش "
اخیرن کتاب " اشک قلم و فریاد کفش ".نوشته ی نویسنده ی فرزانه و توانا جناب آقای نصیرمهرین با محبت ایشان که بر بنده منت گذاشتند و از ایشان سپاسگزارم بدستم رسید . این کتاب با دقت خاص تهیه شده و از قطع و صحافت خیلی عالی برخوردار است . تصویر روی جلد که خود بیانگر محتوای کتاب است خیلی موزون و با ذوق عالی طراحی شده , کتاب دارای ۵۲ فصل و یا عنوان است, در واقع می توان گفت همه حکایات و زبان حال "قلم" و " کفش "است که از طرف نویسنده به شکل خیلی زیبا و دلچسب برشته تحرر درآمده. از خاطرات ناگوار و دردناک "قلم" در می یابیم که چگونه ضحاکان روزگار و اهل زر و زور با فشردن گردنش فرمان قتل و تاراج انسان های بیگناه ر ارقم زدند, با جوهرش بروی کتاب خدا برای بدام انداختن دیگران سوگند نوشتند و اما دیدیم که چه نامردانه آن را زیر پا گذاشتند و امثال این نامرادی ها, همچنان است حکایت "کفش" که چه گونه زمانی چاپلوسان روزگار گرد و خاکش را پاک می کردند و در بسا مواقع صاحبانش را سر می بریدند و اما باز هم همین کفش های باهمت با پرواز شان به سوی دروغ گویان و یاوه سرایان دهان شان را می بستند.
این کتاب واقعن از ارزش والای فرهنگی و ادبی برخوردار است, این است که مطالعه ی آنرا به همه فرهنگیان و دوستان اهل کتاب صمیمانه توصیه می کنم . اینک شما را به مطالعه ی متن مختصری از این کتاب ذیلن دعوت می نمایم :
من در دست دشمن
انسان ها !
کسی از جمع شما " اشرف المخلوقات "، روزی مرا ارزان خرید، در روی میز نهاد . شب که تاریک شده بود، با چشمان مست، خرامان سوی من آمد. در آغاز پنداشتم که مرا با معشوقه ی خویش اشتباه گرفته است. چراغی را روشن کرد و دست بسوی من و کاغذ برد . گلویم را چندین بار فشرد، من همچنان بی زبان و خاموش گریان می نگریستم و شکنجه می شدم . دقایقی گذشت " اشرف مخلوقات " تبسم های رضایت آمیز نمود، سر در بالین گذاشت. سخنان دل برخاسته ی من و کاغذ و آن شب، فریادی بود که می گفت :
" که ای نیکبخت این نه شکل من است
و لیکن قلم در کف دشمن است"
..........................................
نصیرمهرین
آیا جنایت نیست؟
در ادامۀ انتشار سلسله یی از خبرهای فضیحت بار از دستگاه حکومتی افغانستان، آنچه که مقامات مسؤول در برابر زنان ودختران معیوب ومعلول انجام داده اند، حکومت افغانستان را در این زمینه و نیزخرابی نظام صحی، در سطح جهان مقام نخست بخشید.
به نقل از آژانس خبررسانی آلمان Dpa، دیده بان حقوق بشر، شام دوشنبه( 27 آپریل 2020) در نیویارک (همجنان درکابل) اعلام داشت که "در افغانستان، زنان معیوب در سطوح گوناگون در معرض استفادۀ سؤ مقامات مسؤول قرار گرفته اند."
در این گزارش درحالی که از بی مسؤولیتی مقامات حکومتی افغانستان در برابر همه معیوبین یادآوری شده، اما اشارۀ ویژه بر رفتارهای دارد که در برابر دختران و زنان چهره نموده است.
بی اعتنایی درامورصحی، آموزشی ونیازهای اجتماعی معیوبین را عمل وحشیانۀ استفادۀ سؤ جنسی نیز به نمایش نهاده است که هنگام مراجعه برای رفع نیازها از طرف مقامات مسؤول حکومتی مواجه شده اند.
مظلومان و دردمندانی را در نظر آوریم که با تأثیر پذیری از ناهنجای های گوناگون در جامعه، از نظر بدنی ویا روحی معیوب شده و ملیونها دالر برای آنها اختصاص داده شده است، اما حکومتی های فاسد، آنرا نه در خدمت معیبوبین، بلکه معیوبین را در خدمت اغراض بیشرمانۀ خود قرار داده اند.
نمی گویم که شنیدن رفتارسؤ با زنان و دختران معلول ومعیوب و ظلم در حق آنها برایم تکاندهنده بود. حتا نمی گویم که آزاردهنده بود. زیرا شنیدن چنین خبری دور از تصور وانتظارنبود ونیست. امتیازگیران و گرداننده گان حکومتهای خائن، دست نشانده وپوشالی از جمله مافیایی که اشرف غنی گردآورده است، چنان لگام گسیخته برجان و مال و ناموس مردم تاخته و آزارها رسانیده اند که من و مایی با آن آزارها زیسته وشب را به یاد آزار دیده گان به سحر برده، به قدر کافی رنج نویس و درد سرا شده ایم. شنیدن چنین خبرها به دامنۀ نفرت واندیشیدن به نیازگم شدن روی این دارودسته های فاقد احساس انسانی و بی اعتنا به حد اقل وظایفی که در محافظت حتا انسان معیوب و معلول دارند، می انجامد. ***
یادآوری: عکس از متن انگلیسی گزارش Human Rights Watch گرفته شده است. برای مراجعه به این منابع: https://www.hrw.org/video-photos/video/2020/04/27/afghanistan-women-disabilities-face-systemic-abuse.
.................................................................
محمد عارف منصوری
چرا از گذشته عبرت نمى گيريم ؟
سقوط حكومت داكتر نجيب، از اقدام قومگرايانه و تعصب آلودى آغاز شد كه بقول فريد مزدك از اعضاى رهبرى حزب وطن، نجيب مى خواست يك جنرال پشتون را روى سينه اقوام غير پشتون بنشاند و توسط جمعه اسك، شمال را كه آبستن بحران بود، مهار كند. اما علاوه بر آن كه مهار نشد. وخامت روزافزون وضعيت، منجر به سقوط رژيم و برچيده شدن حاكميت چهارده ساله چپ در افغانستان گرديد.
حالا نيز اشرف غنى احمدزى، سلاله نجيب احمدزى، يكى ديگر از هم قبيله هايش را بنام جنرال ولى احمدزى قوماندان قول اردوى ٢٠٩ شاهين در شمال تؤظيف نموده تا زهر چشمى باشد به سه محورقدرت محلى يعنى جنرال عبدالرشيد دوستم، استاد عطاء محمد نور و حاجى محمد محقق كه هر يكى از نفوذ گسترده ىدرشمال برخوردارند.
بى ترديد اين گونه اقدامات قومگرايانه، آن هم در آستانه خروج احتمالى سربازان خارجى و ورود احتمالى طالبان در ساختار قدرت كه امكان بروز مجدد تقابل هاى قومى و استخوان شكنى هاى دهه نود را بعيد نمى نماياند، نه تنها به ضرر حاكميت نيمبند و فاقد مشروعيت ارگ است بلكه هرگز با منافع و مصالح كل افغانستان مطابقت ندارد.
شايد غنى چنين محاسبه نموده باشد كه جنرال دوستم مهره ى منزوى صحنه سياسى افغانستان است كه ديگر توان مانور هاى قبلى را ندارد و خطرى از ناحيه وى متصور نيست. اما تاريخ نشان داده كه بزرگترين بحرانات سياسى و اجتماعى از جرقه ى حوادث كوچكى مشتعل گرديده.
همان طور كه زوال حكومت كمونيستى از اختلاف درون حزبى و سركشى و بغاوت جنرال مومن اندرابى كه خود عضو حزب وطن بود، آغاز و دامنه ى آن با مخالفت هاى ديگران وسعت پيدا كرد تا منجر به دو پارچگى رهبرى حزب و دولت و فروپاشى كامل آن شد.
نمي دانم چرا سياستمردان بى درايت و بى كفايت افغانستان هيچ گاهى از گذر زمان و وقايع تلخ آن نمى آموزند و عبرت نمى گيرند.
..........................................
نصیر مهرین
چهره ی کمک و برادری
با تروریست ها عیانتر می شود
از قراین لشکر کشی هایی حکومت پاکستان که از دوماه به این سو علیه طالبان پاکستانی در پیش گرفته است، از دیدارهای ابلاغ نشده ی مقامات پاکستان و افغانستان، هجوم بخش وسیعی از تروریست ها از وزیرستان به سوی افغانستان، عیانترشدن آرزوهای جفا آمیز وضد مردمی رئیس جمهورکرزی ،که برای بازگشت طالبان دارد ( نه وفا به عهد وسوگند به قانون اساسی و نظامی که در رأس آن قرارگرفت) ، فرستادن پیام های علنی برای گروه جنایتکاری که هر روز دهشت و وحشت می آفریند، مانع شدن سهمگیری سلاح ثقیل علیه عملیات جمعی تروریست ها، آزاد نمودن تروریست ها از زندان ها وانکار از نقش تروریستی دگر باره ی آن ها، همه وهمه، از ایجاد فضایی حاکی است که کرزی و گروه ارگ نشین وی در واپسین ایام نکبت بارحکومت خویش ، خدمت به تروریسم را عیانتر می نمایند.
سوکمندانه نبود جنبش گسترده ومؤثر ضدتروریستی، که در برابر چنین خیانتی ایجاد مانع کند، فریبکاری قدرت های بزرگ و دروغ بودن مبارزه ی ضد تروریسمی که مردمان رنجدیده ی جوامع مانند افغانستان را تهدید می کند، دیدارها وعهد وپیمان هایی که در خفا با تروریست ها می بندند، همنوایی بیشتر وعمیق تر قدرت خواهان متقلب با تروریست ها و موجودیت اشخاص ونهاد های شبیه طالبان در جامعه؛ فضای پرمخاطره تری را در چشم انداز قرار می دهد. فضایی که می گوید: زندگی زنان ومردان، کودکان وشاگردان مکاتب ودانشگاهیان، مدافعین آزادی بیان، مدنی اندیشان، مدافعین رعایت کرامت انسانی، ومخالف اعمال اپارتاید اجتماعی وجنسی وملیون ها انسانی را که چند دهه است بار رنج و درد را بر شانه دارند، بازگشت وحشت آمیز ترین دست پرورده گان بن لادنی تهدید می کند.
سخنانی را که دیروزحامد کرزی بر زبان آورد، بوی عیانترشدن خدمت به طالبان و رشد خطری را می دهد. حامد کرزی با وجود جنایت های که طالبان انجام داده است، وهر روز سیر فزاینده یافته، به برادری محکم تر با آن ها اصرار ورزید. در کمال دیده درایی نقش تروریست هایی را که از زندان ها آزاد کرده بود، انکار کرد.
جدی گرفتن این خطر ومقابله با آن، مستلزم گسست از بی تفاوتی ،هماهنگی تحرکات پراگنده، سمت وسو یافتن فعال وهماهنگ آن علیه جهالت اندیشی هایی است که از دل خویش، تبهکاری ونابودی انسان و آرزو های انسانی را باز تولید می کند.
..........................................
محمد حیدر اختر
کودتای ننگین هفت ثور
به روز پنجشنبه هفتم ثور ( 1357)، خلقی ها وپرچمی ها علیه حکومت محمد داود خان کودتا کردند. آمادگی کودتا را از وقتی گرفته بودند که داودخان از تکیۀ بیشتر به اتحاد شوروی خود را کنار کشید وبا کشورهای عربی و ایران و روابط اقتصادی را روی دست گرفت. معلوم بود که امریکا هم خوش بود. قتل میر اکبر خیبر، مراسم دفن او وسخنرانی های سیاسی سبب شد که داود خان امر توقیف تعدادی از رهبران خلق وپرچم را بدهد. در آن وقت به خواهش شوروی و ضرورت کودتا هر دو جناح وابسته به شوروی وحد ت کرده بودند.
بلی آن ها کودتا کردند. از همان روز فجایع، جنایات ومردم آزاری تمام افغانستان را فرا گرفت. ملیون ها انسان آسیب دیدند. در اول وبرای چند ماه هر دو جناح در شکنجه واعدام ده ها هزار انسان سهم مشترک داشتند. بعدا خلقی های بی سواد، به همکاری دستگاهٔ جاسوسی " اکسا" تعداد زیادی را زندانی و یا به قتل رسانیدند. پرچمی ها از جنایات مشترک خودشان با خلقی ها چیزی نمی گویند. پرچمی ها که لفاظ وحیله گر تر ومنافقتر ازخلقی ها استند، جنایات زمان حکومت مشترک را به حفیظ الله امین ( خونخوار جاهل ) ارتباط می دهند. ولی وقتی که خودشان به وسیلۀ تجاوز شوروی قدرت را گرفتند، خاد دستگاه شکنجه وجاسوسی را به جای اکسا به کار انداختند. در وقت حکومت پرچمی ها خلقی های جنایتکار هم مشارکت داشتند. غیر از چند نفر آن ها . دروقت پرچمی ها چیزی که بسیارتر دامنه یافت، همان جنگ وبمبارد قوای شوروی و افغانستانی بود . قصبات ودهات ، شهرها ویران گردیدند. مهاجرت بیشتر شد. ملیون ها انسان سرگردان شدند.
بلی، کودتای سیاه روز هفتم ثور، یک فاجعه بود. مگر فاجعه آفرین ها که تعدادی با بدنامی مرده ویا کشته شده اند، تعدادی از آن ها با بی حیایی ، با پر رویی به لجبازی پرداخته حاضر نمی شوند که جنایات خود را قبول کنند. این عدم قبولی معلوم می کند که جهالت وو خونریزی های زیادی را مرتکب شده اند.
کار دیگر جانیان قاتل و وطنفروش خلقی – پرچمی، این است که دورۀ بعد از سقوط خود را از قدرت یا دوره حکومت جنگی مجاهدین را به رخ می کشند. وبه گفتۀ مردم " غت مغتولی " می کنند. هرکس که از تأثیر جنگ های مجاهدین انکار کند، دل خلق خدا را آزار می دهد که آزار دیده اند. مگر جنگ های مجاهدین قبلی جنایات، وطنفروشی خلقی پرچمی را به هیچ صورت پت وپنهان ویا توجیه نمی کند. هرکدام آن ها تقصیر ومسوولیت خود را به گردن دارند. واین هم قابل تذکر است که جنرال های قاتل عضو "کی جی بی" وعضو خلق وپرچم، در جنگ های ویرانگر مجاهدین وبربریت زمان طالبان،هم مشارکت داشتند.
پیام ما در این روز به مردم شریف ما، ،به اولادها و نواسه های جنایتکاران خلقی وپرچمی این است که آن ها را خوب وخوبتر بشناسند. آن ها را محکوم کنند. آن ها باید محاکمه شوند. وقتی گروه خادیست از فیس بوک وانترنیت وخارج نشینی استفاده می کند و به دفاع دوران وحشت می پردازد، ویا رئیس جنایتکاران خاد، داکتر نجیب را ستایش وتوصیف می کند، در زخم های مردم مظلوم، به بیوه های آن دوران، به مادران داغدیده وبه یتیم ها نمک پاشیده وتوهین می کنند.
در این روز به خانواده های محترمی که شهید داده اند و ستم کشیده اند، همدردی خود را ابراز داشته وبه روح شهدای پاک درود می فرستیم . هزاران نفرین به جانیان خلقی و پرچمی و خادیست ها.
...........................................
پرتونادری
دختران مخفی
سخنان نخستین
پس از آن که به تعبیر زنده یاد شایق جمال، آن « لعل بدخشان هنر» سیده مخفی چهره در پردۀ خاک کشید، دیگر تا یک دهه پیش بانوان سخنور بدخشان یارای آن را نیافتند تا شعر خود را در سطح کشور مطرح کنند، به زبان دیگر بدخشان در نیم سدۀ گذشته شاعربانوی شناخته شده در سطح کشور نداشته است. البته این امر تنها ویژۀ بدخشان نیست؛ بلکه به سبب رشته دشواری های اجتماعی و سنت های دست و پاگیر بانوان در اگثر ولایتهای کشور کمتر توانستند تا شعر و سخن خود را با جریان بزرگ ادبی کشور پیوند زنند.
از همان روزگارانی که به دستور برادر، رابعۀ بلخی آن بانوی پرچم افراز شعر و سخن را در گرمابه رگ بریدند و او با خون خویش آخرین شعرش را بر دیوار گرمابه نوشت، دیگر تا هم اکنون ما نمی دانیم که چه استعداد های بزرگ زنان در چهار دیوارخانهها خاک و خاکستر شده است.
اگر هم گاهی تا خواستند چنان پرندهگانی پرواز کنند؛ سرهای شان به میله های آهنین قفسی خورده است به نام ناموس و ننگ. در سرزمین ما و شاید هم در همه خاور زمین خاموشی برای زنان یک فضیلت بوده است. زنی خوب آن است که زبان به اعتراض نمیگشاید و به گفتۀ مردم باید چنان سنگ صبوری باشد. این در حالی است که امروزه شماری را باور براین است که باید هنر شعر و سخنوری به وسیلۀ زنان هستی یافته باشد و به زبان دیگر باید نخستین شاعران و سرود پردازان روی زمین زنان بوده باشند.
انسان ابتدایی در همان سپیده دم اندیشه و زبان در نخستین گام به نام گذاری اشیا پیرامون پرداخت که این نام گذاری نوع ظهور ذهنی اشیا در ذهن است و شعر نیزبه گونهیی با ظهور اشیا در ذهن سروکار دارد. از این جا می توان گفت انسان ابتدایی نه تنها با نام گذاری اشیا و پدیده های طبیعی، گونه یی طبیعت ذهنی برای خود ایجاد کرد و دامنۀ شناخت خود از طبیعت را گسترش داد؛ بلکه شاید بتوان گفت که نخستین سروده های بشر شعرهای اند در وصف طبیعت و شایدهم نخستین شاعران روی زمین زنان بوده اند.
کودک زیبا ترین تجسم طبیعت و عاطفۀ انسانیاست. در تمام فرهنگ ها از همان دوران غار نشینی تا امروز مادران سرود پردازان کودکان خود اند. ما نخستین سرودها را در گاهواره از زبان مادران خود شنیده ایم و از این جا می توان گفت که زنان نخستین آموزگاران زبان و ادبیات نیز هستند. همین سرود ها بودند که دروازه های خیالات بلند کودکانه را در ذهن ما گشودند، هرچند ما دیگر صدای گشودن این دروازه ها را فراموش کرده ایم. اگر می خواهیم زبان را توسعه دهیم به پندار من باید بیشتر از همه زمینۀ آموزش زبان را برای زنان فراهم سازیم! امروزه پژوهش های جریان دارد تا مشخص سازد که سرود های مادران در تکوین شخصیت کودکان و در کل بر وِیژهگیهای روانی و فرهنگی انسانها چه تاثیر داشته است.
با این حال وقتی به سمفونی شعر فارسی دری گوش فرا می دهیم، با دریغ موج صدای زنان را در این رنگین کمان آواز کمتر می شنویم. شاید در درازی تاریخ مردسالارخاورزمین، همان گونه که مردان بسیاری از حقوق و امتیازهای زنان را قبضه کرده اند، هنر ظریف شعر را نیز از چنگ آنان در ربوده اند.
اخیرا بسته شعر های به دستم رسید ازشمار شاعربانوان بدخشان، که در این روزگار پرغوغا صدای شان کمتر به گوش ها رسیده است. شاید به دلیل آن که صدای زنان در دهلیز های تاریک تاریخ همیشه پژواک نیرومندی نداشته است، اگر گاهی هم که دلتنگی های شان را فریاد زده اند، فریادشان کمتر به گوش های پنبه زدۀ روزگار رسیده است. وقتی این شعر ها را خواندم بر آن شدم تا چیز های در پیوند به شعر آنان بنویسم ، هرچند فشرده و شتابزده!
اما زمانی که شعر بانوان در بدخشان مطرح می شود یکی از شاخص ترین چهره یی که نامش در ذهن ها بیدار و بر زبان ها جاری می شود، شهبانوی شعر بدخشان مخفی بدخشی است. البته به هیج روی نمی توان مخفی را نخستین زن سرودپرداز یا شاعر بدخشان خواند. به زبان دیگر به هیچ صورت شعر زن در بدخشان با مخفی آغاز نیافته است. چه می دانیم که چه شمار شاعر بانوانی در بدخشان، پیش از این که صدای شان به پژواکی برسد در گلوگاه خاموش شده است؛اما این نکته روشن است که مخفی نخستین بانوی سخن پرداز صاحب دیوان بدخشان است. چنین است که وقتی سخن از شاعربانوان بدخشان به میان می آید، نمی توان از کنار نام بزرگ او با خاموشی گذشت. این نکته را نیز فراموش نکینم که مخفی بدخشی یکی از بانوان نام آور در گسترۀ زبان و ادبیات فارسی دری در کشور است. صدای او نه امروز؛ بلکه در همان سال های زنده گیاش در دوردستترین شهرهای کشور نیز شنیده شده بود. مخفی در حالی پرچم پاکیزۀ سخن را بر افراشته بود که در آن روزگارحتا شنیدن صدای زن را نیز تحریم می کردند.
من باری در بارۀ او گفته بودم مخفی، شاهدختی بود در تبعید. به تعبیری ستارهیی بود که در افق تبعید تابید. عمردرازی کرد؛ اما در اندوه و تنهایی. پدرش محمود شاه عاجز که در زمان امیر شیرعلی خان امیر بدخشان بود به حکم امیر عبدالرحمان خان به جرم هواداری از شیرعلی خان همراه با خانواده به تاشقرغان تبعید شد، مخفی در همین جا به دنیا آمد. در یک و نیم ساله گی پدر را از دست داد.پس از آن به قندهار تبعید شدند. گویی خانوادۀ مخفی چنان پاره سنگی در فلاخن روزگار نا میمون افتاده بود و پیوسته با دستان سیاه حوادث به هرکناری پرتاب می شد. دست کم آنها بیست سال را در قندهار به سر بردند. او در تبعید گاه خویش در کندهار به آموزش علوم ادبی پرداخت و شعر سرودن گرفت. گفته اند که او هنوز پانزده سال داشت که به شعر و شاعری روی آورد و نخستین تجربههای خویش را روی کاغذ پیاده کرد.
در زمان امیر حبیب الله به کابل فراخوانده شدند و در منطقۀ علی آباد کابل می زیستند. با فرمان عفو عمومی امانالله خان تبعدیان در هر کجایی که بودند، حق آن را یافتند تا به جایگاه پدری و خانواده گی خویش بر گردند. چنین بود که به سال 1300 خورشیدی برابر با1921 میلادی مخفی همراه با میر غلام سرورخان محمودی به سواری اسب از راه های دشوار گذار پنجشیر و اندراب رهسپار بدخشان گریدند.در این زمان کما بیش چهل سال از زنده گی مخفی میگذشت. من در پیوند به شعر و شاعر مخفی نوشتهیی جدا گانهیی دارم که دوستان می توانند، جهت اطلاعات بیشتری به آن رو کنند:
http://www.partawnaderi.com/Darhufqtabeed/8.html
امروزه در محیط ادبی و فرهنگی بدخشان از مخفی بدخشی با احترام فراوان یادمی شود و شعرهای او خواننده گان زیادی دارد. از این نقطه نظر میتوان گفت که او بر شاعران پس از خود در بدخشان حق بزرگی دارد. موجودیت ادبی او شاید دختران سخنپرداز بدخشان را نیرو بخشیده است تا پردۀ سکوت را بدرند و پای در خیابان دراز شعر بگذارند. از این نقطه نظر مخفی را میتوان مادر معنوی همه شاعربانوان بدخشان خواند.
ان چه گفته آمد، در آمدی بود به برسی پارهیی از شعرهای چند تن از شاعر بانوان جوان بدخشان که حس میکنم که با نیروی قابل توجه گام در خیابان دراز و دشوار گذار شعر گذاشته و باور دارم که این گام ها به راه های دراز پیروزی خواهد رسید. این نکته را نیز باید روشن ساخت که میتوان این شمار شاعر بانوان بدخشان را زیر نام شاعران پساطالبانی دسته بندی کرد، برای آن که شخصیتی شاعرانۀ آن ها در یک دهۀ اخیر شکل گرفته است. این امر مهمترین و جه اشتراک آن ها را می سازد. البته در چگونهگی آفرینش های شعری این شاعران نکات مشترک دیگری نیز وجود دارد که بعداً به آن نکات اشاره میشود.
نازی شریفی
یک وجب خاک سهم ما نیست
چند سال پیش یکی ازدوستان بسته شعرهایی را از بدخشان برای من فرستاد با این پیام که این شعرها، سروده های بانو شاعری است که در بهارستان بدخشان می زید و شاعران بدخشان را کمتر باور بر این است که این بانو در یک چنین فضای بستۀ ادبی او بتواند با چنین زبان، حس و نگرش شاعرانه شعر بسراید!
شعرها را خواندم، با خود گفتم که اگر من هم میبودم چنان میپنداشتم که آن دوست فرهنگی پنداشته بود. برایم تکان دهنده بود، نه از آن جهت که آن شعرها همهگان حادثههای بزرگ شعری بودند؛ بلکه از آن جهت که نگرش شاعر به هستی، چگونهگی تصویر سازی، زبان و عاطفۀ شاعرانه در شعرهای او چنان می نمود که گویی شاعر سال هایی درازیاست که باشعر مدرن سروکار داشته و گاهی هم پیوندی با حوزۀ ادبی بدخشان نداشته است.
این شاعر « نازی شریفی» است که شاید بتوان او را از نخستین بانو شاعران بدخشان دانست، که به عوالم شعر سپید راه زده و هنوز در این جهان گسترده راه می زند که من برایش گام های استوارتری آرزو می کنم!
نازی شریفی به خانوادۀ وابسته است که میتوان از آن به نام انجمن خانوادهگی شاعران یاد کرد. او خود جایی گفته است که « در خانوادۀ ما شش خواهر و برادر همهگان شعر می سرایند!»
پانزده ساله بود که قلمش روی صفحۀ کاغذ دوید و بعد واژه هایی به نام شعر کنار هم رنگ یافتند و نازی شریفی تولد نخستین شعرش را جشن گرفت. شاید رفت به انجمن خانواده گی شاعران بدخشان تا شعرش را بخواند! نمی دانم که نخستین شعر او در این انجمن چگونه استقبال شده باشد!
باور من چنین است که شاعری در اوزان آزاد عروضی و شعر سپید در آن حوزه های ادبی که هنوز وزن و قافیه در شعر سخن نخست را میگوید، کار دشواری است. بسیاریها هنوز نه تنها در بدخشان، حتا در سطح کشور نیز نظر به دیدگاههای سنتی سنگ شدهی ادبی که دارند، شعر آزاد عروضی و شعر سپید را شعر نمی دانند.
نازی شریفی در یک چنین وضعیتی در بدخشان به دیدار شعر سپید رفته است. از تجربههای شاعران جوان بدخشان در یک دهۀ گذشته که بگذریم، حوزۀ ادبی بدخشان همیشه یک حوزه ادبی سنت گرا و محافظه کار بوده که با هرگونه نو آوری سرسازگاری نداشته است. باید بپذیریم که هنوز در بسیاری از مناطق بدخشان شاعری را برای یک بانوی جوان نه تنها شایسته نمی دانند؛ بلکه آن را نکوهش نیز می کنند، چه برسد به این که آن بانوی جوان برخیزد و سنت های ادبی سنگ شده را نادیده گیرد و حتا از حس و غزیزۀ خود نیز سخن گوید. از این نقطه نظر تمام آن بانوان سخنور بدخشان که دیوارهای سنگی اوزان عروضی را شکستند و خود را به دنیای گستردۀ شعر آزاد عروضی و سپید رساندند، سزاوار آنند تا از آن ها به شایستهگی قدردانی شود!
موضوعات شعرهای او یک یک از هستی و فلسفۀ زندهگی، زندهگی اجتماعی عشق و وابستهگییهای زن در شبکۀ تنک سنت ها و امید به آزادی انسانی بر گزیده شده است. با این همه او پیش از پیش کمتر به انتخاب موضوع در شعر می پردازد؛ بلکه موضوعات در جریان تکوین شعر رخ می نمایند:
پلک بزنی چشمانت پير میشوند
آيينه میشکند و نيم رخت به زمين می ريزد
و خيابانها از عبورت دلگير می شوند
در گريز از اين زندهگی
به کوچۀ بن بست ميرسی
شعار خستهگی را
به گوش کدام باغ سرمیدهی
که درختان در فصل سبز شدن
دست هيزم شکن را میبوسند!
در شعر زیر حس می کنم که نازی شریفی از اعتیاد در میان جوانان هم شهری اش رنج می برد. او به جوانان پند نمی دهد؛ بلکه مصیبت را به تصویر می کشد!
« در گونههای سرخ کودکان اين شهر
خون خشک مرگ جاریست
سفرم کهنه شده
و سرگردنه ها دودآلود
آسمان بغض گرفت اين جا
تا که زاغان سيه جشن گيرند...»
او در ادامۀ همین شعر می گوید:
« در مزرغۀ پایان
دهقانان گندم را می کشند
و زمین از شخم زهر آگین می خندد برما
و من تنها واژه هایم را برایش قرض داده ام...»
روزگاری که شاعر در آن می زید شب است؛ اما شب بو گرفته، تاریک چون چراغی نیست ؛ با این حال او نمی خواهد که تسلیم نا امیدی شود؛ بلکه برای ادامۀ زندهگی به کوچکترین امیدی دل می بندد. به هوای رسیدن به روشنایی در یک شب تاریک به دنبال روشنایی کرم شبتابی سرگردان است و روشنایی کرم شب تاب او را به آرزو نمی رساند، چنین است که باز به بن بست و نا امیدی میرسد.
« در این شب بو کرده
در این شب زخم آگین
به دنبال کرم شب تابی، آرزو را کفن می کنم...»
وقتی او می گوید:
«ای شب ببین که دستانم
تاریکی را نوازش می کند
و زبان خشکم شخم می زند واژه های کهنه را...»
خواننده اش را بسیار ساده با مصبیتی بزرگی رو به رو می سازد. کسی که در هوای روشنایی حتا به کرم شبتابی دل می بنند، روزگار ناهموار او را به نوازش تاریکی ناگزیرمی سازد. این نوازش تاریکی همان حاکمیت سنت هاییاست که زندهگی را برای زنان به جهنمی بدل کرده است، چه بسیار که آن ها این جهنم را با شکیبایی تحمل می کنند و این همان نوازش تاریکی است.
در یک جامعۀ مرد سالار هیچ چیز از زن نیست، زن باید بر مدار نیت مرد سخن گوید. جایی نیست که زن قصه های تلخ خود را در میان گذارد. در جامعۀ مرد سالار زنان به تبعیدیانی می مانند که نه زمینی برای دیداری دارند و نه هم آسمانی تا ستارۀ خود را در آن تماشا کنند!
« یک وجب خاک سهم ما نیست
وعده را کجا بگذاریم
به بیراهۀ زمان
حدیث تلخ مان قصه کنیم...»
شعرهای نازی شریفی هم حس و عاطفه بر انگیز است و هم اندیشه بر انگیز و به پندار من این امر بسیار خوبی است. زبان شعری او ساده است؛ اما با این سادهگی گاهی در شعر های او خواننده با نوع ابهام روبه رو میشود، که بخشی از این ابهام به چگونهگی بیان او بر می گردد.
حس می کنی شاعر آن چیزی را که میخواهد بگوید نمیتواند در شبکۀ واژگان و تصاویر به درستی ادا کند. چنین است که در محیط ادبی چون بدخشان چنین شعر هایی کمتر می تواند از گسترۀ بزرگ خواننده گان بر خوردار باشند. من فکر می کنم که شعر مدرن در بدشخان با دریغ هنوز خواننده گان زیادی ندارد. وقتی چنین شعر هایی با نا رسایی هایی زبانی و ابهام در می آمیزند بدون تردید میزان خوانندهگان را هنوز کاهش می دهند. امید نازی به امر زبان در شعرش توجۀ بیشتری داشته باشد. برای آن که زبان عمده ترین عنصر در شعر است.
من باور دارم که نازی با پشت کار بیشتر میتواند گام های استواری در کار شعر و شاعری به پیش بردارد و آخرین سخن این که او به روز سیزدهم حمل 1365 خورشیدی در شهر تالقان مرکز ولایت تخار چشم به جهان گشوده است، اما پدر و نیاکانش همه از بدخشان اند. نازی هم اکنون در شهر فیضآباد بدخشان زنده گی می کند.
صدایم به کشف هویت خود برخاسته است
کریمه شبرنگ هویت خود را در صدای خود که همان شعر اوست جستوجو می کند. گویی او بیرون ازاین صدا هویتی ندارد. او با تمام هستی به شعر خود چسپیده و گویی میخواهد دنیای دیگری برای زیستن خود ایجاد کند.
سال 1389 خورشیدی بود که انجمن قلم افغانستان نخستین گزینۀ شعری او را زیر نام« فراسوی بدنامی» به نشر رساند. این گزینه شهرتی خوبی برای شاعر به بار آورد و در پیوند به چگونهگی شاعری او درکابل بحث هایی در میان شاعران نسل جوان که گاهی با مشکل پسندیهایی نیز دست و گریبانند، به راه افتاد. من در پیوند به این گزینۀ شعری شبرنگ نوشتۀ جداگانهیی دارم که دوستان اگر میخواهند می توانند آن را در این نشانی آن را دریابند.
http://www.partawnaderi.com/Naqhd_wa_PazjoheshaiAdabi/Parvaz_e_Akhareen/4.html
با این حال سرودههای شبرنگ زمانی که به بدخشان رسید گروهی که در هر زمینهیی حتا در زمینه های ادبی و فرهنگی با هرگونه تغییری سر سازگاری ندارند، هرچه از واژگان نفرت و نفرنی در انبان داشتند، چنان پاره سنگی در فلاخن کردند و کوبیدند بر سر و روی شاعر!
آن هایی که می پندارند تمام حقیقت و تمام زیبایی تنها در دایرۀ ذهنیت محدود آن ها نفس میکشد کمتر میتوانند اندیشههای دگرگونۀ دیگران را بپذیرند. با دریغ گزینۀ
« فراسوی بدنامی » در بدخشان با استقبالی رو به رو نه شد. این هراس وجود داشت که شبرنگ لب از سرایش فرو بندد؛ اما خوشبختانه چنین نشد؛ بلکه او بیشتر از گذشته با عشق و دلبستهگی به شاعری خود ادامه داد؛ اما این بار با پرخاش بیشتر و اعتراض بیشتر.
نتیجۀ این همه مبارزه و استواری گزینۀ دوم شعری اوست که زیر نام « پله های گنه الود» به وسیلۀ انتشارات برگ در 1991 خورشیدی به نشر رسید. او بخش بیشتر این شعرها را در بدخشان سروده است. در سالهای که گویی او خود در زادگاه خود در انزوا و تبعید به سر می برد:
« روزگاری اگر بدخشان آمدی
مرا از پشت هفتکوه سیاه صدا کن
اگر رابطهات با خدا سرد بود
نشانیام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر میزند از روزنهی خانهی من
و از دسترخوان دلهرهام آب مینوشد.»
تصاویر در شعرهای کریمه شبرنگ بیشتر با گونۀ بدبینی به زندهگی و حتا هستی شکل می گیرد. زندهگی گاهی در نزد او همان افسانۀ سیزف است که پیوسته تکرا می شود:
« چی بگویم
من خسته ام از تکرار
و این جهان مفهوم نا پیدای مکرریاست که از پدر بزرگم
خیام به ارث برده ام»
او نه تنها از تکرار افسانۀ سیزف؛ بلکه از روزگاری که همه ارزشهایش به افزار سود جویی بدل شده و هرکس در چارچوب سود خود از قرآن قرائت دیگرگونه یی دارد، دلتنگ است و بیزار.
« من خسته ام از تکرار
از پیامبران و از اسلام نو ظهور قریۀ مان
و از آیه های برش کرده شان که بر مدار نفع خودشان می چرخد
چه بگویم
من خسته ام از تکرار
و به بقای سپیداری که هیچ فرزندی به روحش درودی نمی فرستد »
این روزگار پیوندهای هستی او را با جهان و زندهگی تیرباران کرده است و چنین است که همیشه در میان هاله یی از تنهایی دست و پا می زند.
« در اتاق من شبی
هزار پنجره می شگفند
اما دلی نمانده دیگر که به امیدی پر بزند
روزگاریست رابطهی من با جهان را تیرباران کردند
نامرد آدم های پوک»
بدبینی از ویژهگی شعر های شبرنگ است. بد بینی آمیخته با نوع زبان پرخاش و اعتراض و عصیان. گویی با همه چیز در جنگ است. گاهی با خدا در مناظره است و گاهی با خویشتن خویش در ستیز. در شعر او پرسشهایی در برابر هویت انسانی زن وجود دارد. گاهی از منظرگاه غریزه و جنسیتی به زندهگی نگاه می کند؛ اما بعداً این نگاه با مسایل و موضوعات زندهگی خصوصی و اجتماعی شاعر در می آمیزد. زنان در شعر او سرنوشتی ندارند. یا این که زنان بر سرنوشت خود حاکم نیستند. اگر سرنوشتی دارند سرنوشتی است سیاه یا هم در اختیار مردان. زن محکوم سر نوشت است، سر نوشتی که دیگران برایش رقم زده اند. در گزینۀ فراسوی بدنامی می خوانیم:
« برادرم
چایی را می نوشد سبیه خودش
همیشه سبز
همیشه صفا
من اما
شبیه سرنوشت چه کسی
که همیشه تلخ
که همیشه سیاه »
جامعهیی که او توصیف می کند جامعۀ مرد سالار و بیرحم است و هنوز این جامعه نپذیرفته است که زنان نیم هستی جامعه را میسازند و دارای عشق، عاطفه و اندیشه اند و می توانند برسرنوشت خود حاکم باشند. چنین است که او چنین جامعه یی را به گذرگاه یک شام تاریک همانند میکند که باید جنازۀ تقدیر خود را در آن جا بخواند:
« این شام تلخ عجیبی ست!
شام اعدام ترانه
شام بلعیدن فریاد
شام بستن روشنایی
این شام تلخ
شام عجیبی ست
من در گذرگاه یک شام تلخ
جنازۀ تقدیر خویش را خواهم خواند»
شبرنگ پس از « فراسوی بدنامی » حالا گامی بر «پله های گنه آلود» گذاشته و بی آن که به سخنان غرض آلود شماری توجهی نشان دهد، از این پله های بالا می رود. شاید این پله ها پله های عشق اند؛ ولی جامعه عشق را برای زن گناه می داند و زن در یک جامعۀ مرد سالار نه حق عشق ورزیدن دارد و نه هم حق عاشق شدن را. سخن گفتن از عشق برای زن در چنین جامعه یی خود گناه است. من می پندرام که این گونه نام گذاری ها خود گونهیی عصیان اجتماعی است و در حقیقت شاعر می خواهد بگوید که این جامعه است که خود از پله های گناه و بیداد به بالا می رود.
« و عادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههای گناه آلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایهی روزگار است.
چگونه میتوانم زنده باشم؟
وقتی آزادی پروانهیی را که با عطر گیاه آمیزش عجیبی دارد
در چار راه بزرگی به دار میآویزند.»
شبرنگ در گزینۀ شعری « پله های گنه آلود» در همان خط فکری، عاطفی با همان ویژهگی های زبانی که در گزینۀ « فراسوی بدنامی» داشت به پیش می رود. از این نقطه گویی شاعر در چگونه گی آفرینش خویش پیشرفت چشم گیری نداشته است. اگر او خود زندهگی را تکرار افسانۀ سیزف می داند و پیوسته از این تکرار خسته است، باید به این نکته توجه کند که تکرار این همه بدبینی، دلتنگی، بیزازی از زندهگی، بیان پوچی هستی در بیشتر شعرهای او خود به افسانۀ دیگر سیزف بدل میشود که برای خواننده میتوانند دلتنگ کننده باشد. از این نقطه نظر پله های گنه آلود ادامۀ همان فراسوی بدنامی است و نمیتوان ویژه گیهای تازهیی در آن برشمرد. این در حالیست که در هر دو گزینه تاثیر پذیری هایی از شمار شاعران معاصر ایران و کشور به چشم می خورد. چیزی که در گزینۀ « پله های گنه آلود» یا از میان می رفت یا هم به پیمانۀ زیادی کاهش مییافت که با دریغ چنین نشده است.
امید شبرنگ در گزینۀ سوم بر چنین چیز های غلبه یابد و بتواند این همه سایه های تکرار و تاثیر پذیری ها را از سرزمین شعر و سرودهای خود بیرون راند، تا خوانند در هر شعر بتواند به سر زمین تازه یی سفری داشته باشد! سخن آخر این که شبرنگ در کلیت شاعری است آگاه که آرمانگرایانه می سراید، که محور این آرامانگرایی را آزادی زن و برابری انسان تشکیل می دهد. او در جستوجوی یک جهان آرمانی رنگین و زیباییست و در هوای رسیدن به چنان جهانیی می زید.
شبرنگ از تخیل بلندی برخوردار است که با این تواناییها می تواند به قله های بلند و بلندتری از افرینش های ادبی دست یابد. شبرنگ از هم اکنون یک نام آشنا و موفق در شعرمدرن فارسی دری در افغانستان است.
حمل 1392خورشیدی
شهر کابل
دست هایم را امانت نمی دهم!
خجسته الهام، ذهن و روانش از کودکی با عوالم شعر و شاعری آشناست. پدرش محمد موسای حلیم نام دارد، آشنا با کتاب و قلم که هرازگاهی شعری می سراید. مادرش نیز زنی بوده با سواد و آگاه، الهام در چنین خانوادهیی در واپسین روزهای 1366 خورشیدی به دنیا آمد در شهر فیض آباد مرکز بدخشان.
الهام پیش از آن که جهت آموزش های رسمی روانۀ مکتب شود، مادر پارهیی از آموزش های سنتی را برایش یاد داده بود.
آن گونه که خود جایی گفته است، صنف چهارم مکتب بود که نخستین بار واژه هایی را کنار هم گذاشتم و احساس کردم که گویا شعری سروده ام. به هرحال همین حادثۀ کوچک در ذهن من گونهیی بیداری شاعرانه را بر انگیخت و این حس زیبای کودکانه برای من نیرو می بخشید که گام در جهان شعر و شاعری بگذارم.
نخستین شاعری که خجسته الهام در کودکی با او آشنا شد، صوفی عشقری است. هرچند دریافت پارهیی ازمفاهیم شعرهای عشقری برای او در آن روزگار دشوار می نمود با این حال او از خواندن شعرهای عشقری لذت میبرد و این شعرها پنجرههای ذهن او را رو به سوی خیالات شاعرانه می گشود.
الهام صنف دوازدهم مکتب بود که نخستین شعرش در نشریۀ «صدای آزادی» به نشر رسید. این امر چنان رویدادی بزرگی گونهیی حس اعتماد را در او پدید آورد. پس از آن رادیو «آمو» یک رادیوی محلی در فیض آباد بدخشان؛ پیوسته شعرهای او را به نشر می رساند.
به دانشگاه کابل که راه یافت، رفت به دانشکدۀ علوم اجتماعی. محیط فرهنگی و اجتماعی دانشگاه و دست رسی به کتاب و کتابخانهها دگرگونی هایی را در ذهنیت شاعرانۀ او سبب گردید. نوشتهها وشعرهایش در شماری از نشریه های شهرکابل اقبال نشر یافتند؛ اما مجلۀ «جامعۀ مدنی» با معرفی و نشر شماری از شعرها و نوشته های خجسته الهام او را به حوزه های گستردۀ فرهنگ و ادبیات کشور در کابل و ولایتها معرفی کرد.
شعرهایش با حس و نگاه زنانه رنگ میگیرد. به زبان دیگر نگاه او به هستی نگاه زنانه است و این امریست نیکو برای زنان سخنور. در شعرهایش گاهی گونهیی از پرخاش شاعرانه در برابر وضعیت حاکم اجتماعی رنگ می گیرد؛ اما این پرخاشگری بیشتر با نوع بدبینی می آمیزد. چنین است گاهی حتا نجوای ریزش باران نیز در گوش های او پژواک خوشی ندارد. وقتی انسان در دورن خود نا آرامی دارد و از وضعیت خسته است، هستی و جهان را نیز خسته می بیند. ما در سالهای پسین شاهد سنگسار شماری از زنان بوده ایم؛ اما الهام از سنگسار روان سخن می گوید.
« حتا صداي باران هم نازيباست
وقتي روحت را با صداقتش سنگسار میكنند
فلسفه های ناگفتهای باران
صيقل دردهايم نيست
مرا به جهنم فرا بخوان ای مرگ
زندهگی خود جهنمی است كه فقط آتشش نامريیست...»
در شعر کمتر شاعری است که ستاره یی چشمک نزند، گاهی در نماد یک عشق، گاهی در نماد یک آرزو . گاهی هم در نماد زیبایی معشوق و چیز های دیگر؛ اما الهام در هوای بوسیدن یک کهکشان ستاره است برای آن که این ستاره ها مفهوم عشق را دریافته اند و بدینگونه او در نماد ستاره می خواهد برعشق بوسه بزند!
« چقدر دلم می خواهد اوج بگیرم
و چقدر دلم می خواهد ستاره ها را بوسه بزنم
تمام کهکشان من
در ابدیت یک عشق نهفته است
ترا به خدا سوگند
ستاره ها مفهومت را از کجا دانسته اند؟ »
در ادبیات گذشته و حتا در ادبیات معاصر زنان بیشتر از پنجرهای حس و بینش مردان به هستی دیده اند. گویی هراس داشته اند تا عواطف زنانۀ خود در شعر بیان کنند. چون جامعه به زن اجازه نمی دهد تا از عشق سخن گوید. به زبان دیگر در چنین جامعه یی زن در عشق سهمی ندارد. اگر عشقی به سراغ زن می آید باید بی درنگ به خاطرمی آورد که او یک زن است و در چنین جامعۀ زن نباید از عشق سخن گوید.
« به درخت كنار خانه مان بوسه زدم
انگار فراموش كرده بودم كه من زنم
و دستان درختان
نيز در چشمهاي كنجكاوی پسر همسايه مردودم خواهد كرد
و فردا تمام محله گوش به گوش آگاه خواهند شدكه
من گناه كرده ام!
انگار فراموش كرده بودم كه من زنم
و زن نميتواند كنار جویبار به بال مرغابیهای عاشق
دست نوازش بكشد...»
با این همه زن در پناه عشق خود هستی می یاید، او نبودن دوست را بو میکشد تا به بودن او برسد.
« وقتی که نیستی
بو میکشم
تمام نبودنت را...»
بو کشییدن تنهای، خود زیباترین بیانی است از تنهایی. پیوسته از تنهایی شکایت شده است. شاعران از تنهایی به فریاد بوده اند؛ اما جا شاعر تنهایی را بو میکشد. بی آن که بیان شده باشد تنهایی دوست خود به گلی یا پدیدهی عطر آگینی بدلشده است و شاعر با بو کشیدن آن زندهگی میکند. گویی تنهایی خود به بخش همیشهگی زندهگی او بدل شده است.
گاهی چند سطر نخستین در شعر های او خود یک شعر کامل است، اما او باز هم ادامه می دهد. شاید باور نمی کند که شعر او در چند سر کوتاه تمام شده است.
« و...چی دلتنگ میشوم
وقتیکه سبزهها دیگر نمیرویند
و شاه پرکها بالهای شان را قفل می زنند...»
شاهپرکها ازپرواز نمی مانند، می شودهم این گونه گفت؛ اما دیگر یک سخن روزمره بود، شاه پرکها بالهای شان را قفل میزنند، با قفل زدن شاهپرکهاست که ما با شعری آمیخته با عاطفۀ زیبایی رو به رو میشویم.
الهام در سالهای پسین بیشتر در عوالم شعر سپید سفر میکند؛ اما باید گفت که او با سروده های کوتاه خود توانسته که چنین پنجرهیی را بگشاید. او با این کوتاه سرایی به سوی شعرهای بلند گام بر داشته که گاهی شعرهای کوتاه او موفقتر از شعرهای بلند اوست.
« وقتی دوباره برگشتی
گورهایم را حساب کن
در نبودنت روزی هزار بار مرده ام»
در نبودنت روزی هزار بار مرده ام، مرا به یاد مثل می اندازد که مردمان میگفتند که نبودی یا رفتی یا خبری از تو شنیدم، هزاربار مردم و زندهشدم.
با این حال هنوز هوای سرایش غزل و مثنوی او را رها نکرده و هر از گاهی در قالب های کلاسیک نیز می سراید که بیشتر حال و هوای امروزین دارد.
نخستین گزینۀ شعر های الهام در خزان سال 1391 خورشیدی زیر نام «دست هایم را امانت نمی دهم » در شهر کابل انتشار یافت که شهرتی برای شاعر به همراه داشت. او افزون بر شاعری به پژوهش های ادبی نیز می پردازد. چنان که هم اکنون کتابی دارد در پیوند به فلکلور یا دانش های عامیانۀ بدخشان که آمادۀ نشر است.
گذشته ازین او به داستان نویسی نیز علاقمند است و تا کنون داستان هایی نیز نوشته است و انتظار می رود تا در آیندۀ نزدیک کتاب داستان ها و پژوهش های ادبی او انتشار یابند. خجسته الهام بدون تردید یکی از استعدادهای درحال شگوفایی است که میتوان چشم انتطار آیندۀ درخشان او بود. او از تخیل، حس و عاطفهیی قابل توجهی بر خوردار است که پیوسته در تلاش است تا بینش شاعرانۀ خود را داشته و به بیان خود بپردازد. چیزی که میتواند شاعر را به فریدت آفرینشی است برساند.
چند سال پیش من نخستین سرودههای کلاسیک نشر ناشدۀ او را خواندم، کمتر می توانستم باور کنم که بتواند ظرف چند سال به یک چنین زبان، بیان و نگرش مدرن در شعر دست یابد. البته هنوز شعر الهام با مشکلاتی دست و گریبان است که بخش بیشتر این مشکلات به چگونهگی زبان شعری او بر میگردد. چنان که موجودیت سطرهای اضافی، واژگان اضافی سبب پراگنده تصویر در شعر شده و جلو فشرده گی زبان را میگیرد. الهام بیشتر از هرچیز نیازمند به پرورش زبان شعری خود است. شاعران جوان گاهی چنان دلباختۀ تصویرپردازی در شعر میشوند که بخشهای مهم دیگرشعر را از یاد میبرند. یکی از این اجزا ی مهم همانا زبان در شعر است. همه چیز در شعر بر بنیاد زبان شکل میگیرد. شاعری که زبان نا استواری داشته باشد، بدون تردید تصویر در شعر او نیز نا استوار و غیر فشرده خواهد بود.
شهر کابل
حمل 1392 خورشید
«انوشه عارف» بانوی سخنور بدخشانی که نامش هنوز در پشت هفت پردۀ انزوا نفس میکشد، دست کم نیمۀ زندهگی خود را با شعر و شاعری زیسته است! بیشتر غزل میسراید که در سال های پسین به حس و زبان تازهیی در غزل دست یافته است. سال 1370 خورشیدی بود که در شهر فیض آباد بدخشان چشم به جهان گشود، هر چند پدرش از شمار مکتب خواندهگان است؛ اما نمیدانم که از او چگونه استقبال شد و شب ششی برایش گرفته شد یانه؟
با این حال انوشه خود جایی گفته است که او به تشویق خانواده در راه شعر و شاعری گام گذاشته است. در آغاز با دشواریهای وزنی دست و گریبان بود. این امر هنوز گاه گاهی شعرهای او را دنبال میکند. نمیدانم چه دعای پیر رفته است که شاعران بدخشان چه از بانوان و چه از مردان همیشه از درد سکتههای وزنی رنج می برند. من خود نیز یکی از آنانم که در سرودههای نخستینم باربار سکتۀ وزنی کرده ام.
غزلهای انوشه حس و عاطفۀ امروزین دارد، او جهان ذهنی خود را بیان می کند، شعرهای او هرگونه پیوندش را با شعر سنتی و زبان شعر گذشتۀ بدخشان بریده است. گویی شعرهای او جدا از آن فضای سنتی ادبی حاکم در بدخشان بالیده است. او در یکی دو سال اخیر تلاش کرده تا از سیم خاردار افاعیل عروضی آن سوتر گام بر دارد و برسد به شعر آزاد عروضی، او در این زمینه سروده هایی نیز دارد، البته مدت زمانی کار است تا با فن و فوت شعر آزاد عروضی بیشتر و بیشتر آشنا شود. من باور دارم که چنین خواهد شد.
انوشه در زندهگی کوتاه خویش سالهای دردناکی را پشت سر گذاشته است. سال های تهدید، سال های دود و انفجار، سال های فقر و گرسنهگی، سال های آوارهگی خانواده ها و دوستان؛ سال های گسترش واژه اندوهناک مهاجرت، سال های که گویی این واژه روی بام هر خانه خیمه بر افراشته است. سال های بدرود و سال های جدایی سالهای که گویی که حس و عاطفۀ انسان ها نیز کوچ کرده و مهاجر شده است:
نگاهی گرم و خاموشت ز چشمانم مهاجر شد
دو دستان سپیدی تو ز دستانم مهاجر شد
تمام شامگاهانی که عطر یاسمن دارند
تو گویی نیست در من دل، که یارانم مهاجر شد
دو دستم را فشردی و خداحافظ هم گفتی
از آن روزی که رفتی دیده ازجانم مهاجر شد
با این همه در این سال ها خانوادهها همه چشم به راه بودند، خانواده و نزدیکان همیشه چشم به راه ماندند تا آوارهگان شان از چهار گوشۀ جهان برگردند که گاهی بر نگشتند.
انوشه نیز چشم به راه است:
پس از یک انتظار دور می آیی، نمیدانم
پس از ترک منی رنجور می آیی، نمیدانم
و شاید روزها هم انتظار هیچ میمانم
به درمان منی منفور می آیی، نمیدانم
و شاید عمر دیگر انتظارت را کشد این دل
در این دنیا سراغ خانه بی نور می آیی، نمیدانم
این مصراع « به درمان منی منفور می آیی، نمیدانم» درد بزرگی دارد. گویی تمام وضعیت دردناک زن در واژۀ " منفور" تبلور یافته است. یادم می آید زمانی که در دهکده مکتب میخواندیدم، میکوشیدم تا نام مادران و خواهران دیگران را بدانیم و بعد میگفتیم که مادر یا خواهر فلان بچه این یا آن است. بچههای مکتبی از این که کسی نام مادر یا خواهرش را میدانست ناراحت میشد. گویی شرم بزرگی بود.
در خانوادهها هم پدران همسران شان را به نام صدا نمیزدند. حس کردم که انوشه در این واژه آن همه درد زنانه، دردی که زن حتا در خانواده هم نام ندارد را بیان کرده است. این " منفور" خود پرخاشی است در برابر سنتهای منفور جامعه.
حس میکنم هنوز آن نیروی بزرگ شاعری که در انوشه وجود دارد، آن گونه که باید که آزاد شود، آزاد نشده است. او به تعبیر همان مسافر نوسفر راه دراز شعر است. افزون بر این همان سنتهای اجتماعی سنگ شده خود نیرویی است که پیوسته شاعرن زنان را به خود ساانسوری بزرگی ناگزیر میسازد.
سخن فرجامین این که او از تخیل و عاطفۀ شاعرانۀ گستردهیی بر خوردار است، چیزی که شاید شرط نخستین شاعری است. باور دارم او میتواند این تخیل بلند و این عاطفۀ فورانی را با تجربه های بزرگ زنده گی و آگاهی های ادبی وفرهنگی در هم آمیزد. اگر چنین شود من باور دارم تا چند سال دیگر بانوی سخنوری از بدخشان قامت بلند می کند با نام گسترده در همه حوزه های ادبی کشور!
چند ویژه گی مشترک
اگر گفته اند که شعر سفریاست به سرزمین های نا شناخته، به پندار من بیشتر این سخن از این جا بر میخیزد که دریافت انسان ها از زندهگی رنگارنگ و دگرگونه است. میتوان گفت که هر انسانی جهانی ذهنی خود را دارد. حال هر شاعری از جهان ذهنی خود سخن میگوید. اگر شاعری از جهان ذهنی و عاطفی دیگران سخن گوید در حقیقت جز تقلید کار دیگری نکرده است. با این حال مسایل و رویداد های مشترکی مانند زبان و فرهنگ مشترک، باور داشت های اجتماعی و فرهنگ مشتر ک، وضعیت اجتماعی و سیاسی مشترک حتا نا خودآگاه مشترک، وجود دارد که گاهی سبب می شود تا همگونیهایی در چگونهگی آفرینشی شاعران پدید آید. چنین چیزی گاهی حتا در میان شاعرانی که سرودههای یک دیگر را نخوانده نیز دیده می شود. من با نگاهی که به شعرهای کریمه شبرنگ، خجسته الهام و نازی شریفی داشتم؛ همگونیهایی را در آفرینشهای شعری آنان دریافتم که می خواهم به گونۀ فشرده به آنها اشاره کنم.
در فرم کلاسیک عمدتا در غزل تحول چشمگیری پدید آمده و غزل امروز افغانستان چه از نظر زبان و چه از نظر موضوع دگرگونیهای گستردهیی یافته است. این شاعر بانوان که شخصیت فرهنگی آنها در چنین شرایطی شکل گرفته است ،بدون تردید این وضعیت مشترک میتواند همگونیهایی را در آفرینش شعری آنان سبب شود.
سیمای مظلومانۀ زن در شعر این شاعران بسیار بسیار دردانگیز است. دردش را کسی نمی شنود، گویی زمین و زمان دست در دست هم داده تا او را به ژرفای بد بختی ها براند. سخن از سنگسار است و حتا از سنگسار روح زنان.
حمل 1392 خورشیدی
شهر کابل
..................................................................................................................................